در جستجوی جسارت

۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

دلم نمیخاست به تحریردر بیاورم (مخصوصا آن هم مستقیم آخر همیشه کاورها جواب نمیدهند) گاهی نباید نوشت تا بلکه کمتر تکرار شود و زودتر به گوشه ذهن برده شود و خاک خورانده شود و یا اصلا نباید فکر کرد یا دقیق تر بگویم باید گفت : بیخیال بگذریم. گهگاهی به این فکر نمیکنی چه میشود؟ چه خواهد شد؟ چه هستی یا که هستی؟، گاهی نیاز نیست برای یک سلام بیایی جد وآباد یک نفر را زیر و رو کنی، و بخواهی برای یک لبخند به دنبال بهانه هایی از جنس رفاقت ناب و آشنایی های گرم بگردی، گاهی باید دلخوش یک نام بود مثل من ، دلگرم به وحدییت یک نام بودم ، ولی باورش برای جستجوگران صعب بود، که دسته آخر تصمیم بر کالبد شکافی گرفتند تا شاید چیزی از آن میان بیابند ولی مانند کاشفان فرانسوی فقط حاصل این تخریبشان خاموش شدن شمع حمام (همون عمو عبدالله که با یک شمع اب یک حمام صد نفره شبانه روز گرم میکرد ) برای همیشه بود. لامصب لامصب این همان دردی که لبخند مرا همیشه می رباید، "باور " این کلمه نقطه عطف درد من در این دنیا است، باورها و  تخریب هایشان، تولد، تغییر، یا شک هایشان بسیار برایم سنگین می آید ، میگویند وقتی کسی چیزی را فهمید دیگر نمیشود کاری کرد تا دوباره نفهمد، تمامیت یک آدم باورش است، باور به خدا، باور به منطق، باور به اینکه هستیم تا مرگ، یا تا ابدیت زندگی، این باور ها پدر آدم را در می آورند، همیشه که باورهایت از جنس فلسفه نیست، هست؟ نه ! باورهای ساده هم هستند؛ آآخ  باورهای کوچک می آیند ولی باید بسوزند بمیرند تا برایت بشوند تجربه، از آن تجربه های تلخ که هرگاه به یادشان افتادی بگی ، گورپدر بعضیا، باور کوچک من یک نام بود و باورها در درون ما شکل میگیرد و همان جا خانه میکنند و برای سوزاندشان چه خفیف چه عمیق باید خودت، درونت را به آتش بکشی، چه احمقانه باور کوچک من ، مرا به آتش کشید و گفت : تو یه چیزیت میشود ، اصلا تو چرا مرا باور کردی؟ نه نشد بمیر. اصلا من شاهد شوخ ، ولی خوب میدانم مرا تخلی ریای ِ یک، چطوری ؟ ساده بس است ،دیگر نیازی به این همه تشریفات نبود رفیق .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۱۱
موکا ..