علی جان بگذار سختی ها تو را بتراشند ولی نگذار تیز و تلخند کنند...3
روزی به جایی می رسید که رنگ دنیای اطرافتان کمی تغییر می کند ، ساعت ها دیگر به یک واحد حرکت نمی کنند ، گاهی بسیار آرام و گاهی بسیار سریع ، دیر و زود می شود و از دست ما کاری بر نمی آید ،
روزی به جایی می رسید که سلام دیگران هم برایتان می شود حس زمخت دلتنگی و نخواستن ،
می گویند روزی روزگاری پیرمرد نیکو و پارسایی داس خود را گم کرده بود ، ظن و شک خود را به پسر همسایه برد و او را روزها زیر نظر گرفت ، تا مطئن شود که او دزد داس بوده ، چون دوست نداشت تهمتی ناروا به کسی بزند.
در طی این روزها او پسر همسایه را مشکوک ، خاطی ، و کاملا هول یافت و ظن خود را به یقین برد.
طی همان روز ناگهان داس خود در میان بوته زار یافت ، ولی همچنان پسر همسایه زیر نظر گرفت ،
متوجه شد که او همان کارهای گذشته را تکرار می کند ولی اینار اصلا حرکت ها پسر در نظر او مشکوک ، عمدی و هول نیامدند.
+اینکه جوان باشیم در تلاش رسیدن به هزاران آرزو، اینکه در پی مراعات همه چیز باشیم ،کار درست وصحیح ست ،
+گاهی این فقط حس ماست و با حس ما ، پسر همسایه دزد نمی شود.
+ فرقی ست میان رو بازی کردن و این حس که " خب من رو بازی می کنم و این زمان ، در دل آن دارم که حوصله تعارف و حاشیه ندارم تا اطلاع ثانوی خستم و کار ندارم کسی می میرد یا زنده ست"
+ولی اینکه ،بخواهیم هوای همه را حفظ کنیم و همه از ما در همه حال راضی باشند و در عین حال گمان کنیم همه چیز را فهمیده ایم در عین حال اینکه هیچ قضاوت شخصی نکرده ایم ، امکان پذیر نیست .
+ما سعی خود را باید کنیم ، ولی گمان نکنیم که سعی ما دلیل عالی بودن ماست ،
گاهی می دویم می دویم می دویم اما حواسمان نیست جاده را به عکس انتخاب کرده ایم.