هنوز به دنیا نیامده بود که فهمید بیمار شده است. اینطور می گفتند، می گفتند مریض به دنیا آمده ست و حتی توجیح نامگذاری اسمش هم همین مرض و درد بی درمونش بود.
مرض دارد . وقتی دیدمش وقتی شناختمش فهمیدم بی راه هم نمی گفتند که مرض دارد،
مرض دارد که به تمام اعتماد ها پشت کرده ، مرض داشته ست که بر می گردد راست راست به چشم هایت زل می زند می گوید : دلتنگم .
همش بهانه ست و او حرّاف بهانه جوی خوبی ست ، می گوید : "من اینجور به دنیا اومدم ، کاریش نمیشه کرد"
میدانید چیست؟ میخواهم سر به تنش نباشد وقتی اینجور برایم بهانه می تراشد. میخواهم کاری بکنم که بفهمد من و دنیا دیگر حوصله آدم هایی که مرتب می گویند : "من همین م میخای بخواه نمیخای نخواه" را ندارد. میتواند برود ، خسته کردن شاخه دم ندارد.
+ علی او را با سردرد های جدیدش رها کرده ام.