امروز موندیم دانشگاه ، با بچه ها صداقت و شجاعت بازی کردیم، پدر آمرزیده ها رحم نمی کردن ، همچین تو شجاعت حکم می کردن که ابر غول های حماقت سرخم می کردند.
+ بسی ما هم کم نگذاشتیم .
آن ها که در این ظلمانی ترین شبهای میهن بجای خواندن نوحه های حکومتی در سوگ سپیدارهای بلند شهرشان میخوانند :
" قحط وفا، قحط جودخشکی آواز رودگریه یاس کبودمرگ سپیدارهاآنچه فراوانی استوحشت بیداری استاین چه مسلمانی است؟وای به دیندارها ...وای به دیندارها! "
+باز به نام خدا خون کسی شد روا
دلم میخاد قصه بنویسم، برای قصه هام شخصیت بسازم و حرکتشون بدم ،
ببچرخونمشون ، بازی شون بدم و آخر سر له شون کنم و از روشون رد بشم
و بگم قصه ما به سر رسید و همه به یه گندابی رسیدند ، هیچ راه فراری هم از اول نبود.