در جستجوی جسارت

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

یکسری از افراد هستند که من نامشان را " آدم های خوب زندگی " می گذارم ،این آدم های در اکثر اوقات در تلاشند که با شما مناسب رفتار کنند ولی هیچ وقت به دلتان آنطور که باید بچسبند، نمی چسبند.  این آن ها تلاش می کنند  خوب باشند ولی آدم های خوبی نیستند . می خواهم برایتان مرموز ترین دلیل نچسبی "آدم های خوب زندگی " را برایتان بگویم .   شما نمی دانید، خیلی چیزها در این دنیا وجود دارد که افراد بابتشان درد می کشند ، چیزهایی مثل خوب بودن_عزیز بودن. رنجکش ترین غایبین همین آدم ها هستند ، آدم هایی که وقتی کنارتان هستند می خندید ، سرگرمتان می کنند اما زندگی خود آن ها پر از غم و افسردگی است . آن ها کسانی هستند که مدام نوار های کهنه " نمی بایست ها " ، " وگرنه ها" را تکرار می کنند. هزار جور کار می کنند تا دیگران از آن ها راضی باشند ، ولی خودتان که می دانید اطرافیان هر لحظه یک ساز می زنند و ممکن است یکهو و بی دلیل زیر همه چیز بزنند ، با شما بد شوند یا امروز حوصله شما را نداشته باشند . آن ها نمی دانند با این کار چه بلوایی در درون آدم های خوب رخ داده است. آن ها همیشه یک سوال در ذهن دارند " چطورم؟ چطورم؟ " هرگز تکرار این سوال این امکان را نمی دهد که از کسی بپرسد " چطوری؟" البته آن هه همیشه از دوستان خود می پرسد چطوری؟ چون می داند یک ادم خوب همیشه حوصله خانواده و دوستو همکارو همسایه را باید داشته باشد و موجب غم کسی نشود . آدم های خوب همین که پرسیدند "چطوری؟" و هم زمان طرف رو به رو شروع به پاسخ کرد ، جواب را از بر می کنند و می روند سراغ فکر خودشان " خوب دیگه چی بپرسم؟ یه همکار خوب چجوریه؟ وظیفه ی فرزند چیه؟" و دوباره جواب ها را به خاطر می سپارد چون ادم های خوب اتفاق های زندگی عزیزنشان را فراموش نمی کنند. این اتفاق کاملا ناخود آگاه در آدم های خوب رخ می دهد و باعث می شود از ادم ها جدا بشوند و آنها را به حساب نیاورند و همینطور از خودشان جدا بشوند ، و بالاخره با تمام درگیری ها ذهنی و وقت گذاری کسی آن ها چندان دوست ندارند و نچسب به نظر می رسند. آدم های خوب معمولا به یک نفر سوم احتیاج دارند تا ناظر خوب بودن آن ها باشد تا روزهای آینده بتواند بگوید که او همیشه رفتار درست داشته است، اگر اگر نفر سوم را به هر دلیلی وجود نداشته باشد. خودشان گذشته را مدام عینا تکرار می کنند تا نقش نفر سوم را داشته باشند . و این یادآوری فقط فقط برای تثبیت خوب بودن به خودشان است نه بیشتر. آدم های خوب از یک پیک نیک و دور همی با همراهان لذت نمی برند بی آنکه جای فلانی فلانی را خالی کنند. آدم های خوب از مهمانی و صحبت دو نفره و یک درگوشی لذت نمی برند چون حتما حتما باید باید هوای فلانی فلانی رو داشته باشند چون آن ها همیشه و برای همه خوب هستند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۱۳
موکا ..
دیدید نه ؟؟؟!! عجب خری هستند به خدا... مترسک های بدبخت. خوشمزگی و لودگی کردن در برابر میکروفن هاا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۴۹
موکا ..
وقتی دستمان به بعضی ها نمی رسد ، و نمی توانیم سرشان داد بزنیم ، بازخواست کنیم ، تهدید کنیم  می نشینیم برایشان داستان می سازیم ، آن هم بی کینه ، بی بغض، بی نفرت ... که مثلا ما خیلی خوبیم. که آنطور بود ،آنجور شد و رفت ، که لابد خود مقصرم ، که حق داشت و ما حق داریم ... داستان را می سازیم و می سازیم ... تا جایی که دیگر نفس از حلقوممان بالا نرود ، وقتی نفس گیر کرد در گلویمان اول یکهو می گوییم " اصلا به درک " که نشان دهیم دیگر برایمان مهم نخواهد بود و داستان را دور انداختیم . می دانی و می دانم با یک " به درک" که تمام نمی شود ،گیر کرده ،خفه می کند. می گذاریم بگذرد سپس خوب که دردمان گرفت شروع می کنیم و داستان را جر می دهیم ،کاغذ هایش را به آتش می کشیم،  اتفاق هایش را می کوبیم بر سرش ، خلاصه تف می کنیم به داستان . و این وسط جای موضوعات و گناهکار ها جابه جا می شوند ؛ این وسط دامان به آتش کشیدن این داستان ،، زندگی ما را هم فرا می گیرد و لابه لای شعله ها خودمان می سوزیم ، و می فهمیم که این وسط جان و دل خودمان بود که سوخت نه داستان.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۰
موکا ..
اینقدر سنگ دل شدم ، اسمش رو هم گذاشتم "تجربه"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۲
موکا ..
خستم، واقعا خسته ... دلم یه نفرو‌ میخاد... فقط اونو ... فقط بیاد پیشم بشینه بگه گریه نکن. بیا تا تمام درد هام بریزه. بیا اینجا کاراتو انجام بده بزار منم به کارام برسم ، بیا من سیگارتو روشن می کنم برات، بیا هرچند می دونم اصلا وقت نداری ، بیا دلم فقط عشق تو رو میخاد ، بیا و به روم نیار سهم من نیستی.  کی میای؟ کی حاضرت بشم؟ فقط وقتی تو‌ میای حوصله دارم اونجور لباس بپوشم و  موهامو آزاد کنم .خستم بیا لطفا.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۵
موکا ..
نیم ساعت پیش رفت، ول کرد و رفت. +هیچکس نمیفهمه ،هیچ کس نمی تونه جای کسی باشه.  +کاش فقط می تونستم به این فک کنم که قراره درست بشه همه چیز. +میگن حقیقت با واقعیت فرق داره +به والله قسم شرف ندارم اگه چیزی رو ازشون دریغ کرده باشم ، اخه سالار تو عزیزی اینو بفهم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۵
موکا ..
آن شب به آقای بازرس اصرار کردم که تصمیم بگیرد ، می دانم که بیش از نیاز اصرار کردم . اگر آن شب اصرار کردم که تصمیم بگیرد ، اصرار کردم که ارزش های زندگی اش را به یاد بیاورد و تصمیم بگیرد ، برای این بود که دوست نداشتم این روز ، برسد . من می خواستم ارزش ها و باور های زندگی اش تنها دلیل انتخاب هایش باشند ،خواستم بداند تصمیم غلط گرفتن بهتر از تصمیم نگرفتن است . می خواستم فردا در مکالمات ذهنی خود بگوید انتهای داستان هر چه که بود یک باور ،یک عقیده ،یک انتخاب وجود داشت، آنچه که باعث می شد او مومن خوانده شود بود. نه یک تزلزل جوانی. اگر اصرار داشتم آن شب تصمیم بگیرد ، برای این بود که می خواستم زمانی که همه امکانات و لوازم را دارد تصمیم بگیرد. زمانی که کسی برای بودن و برگشتن وجود داشت تصمیم بگیرد .زمانی که هنوز یادگاری های عزیزش آثار جرم و آزار خوانده نشده بود تصمیم بگیرد . زمانی که پگاه های زندگی اش متعالی و سحر ها روشن بود. من می دانستم در اوج نگرانی و دلشورگی قرار دارد ولی می دانستم که لحظه غرور و قدرت هم همان لحظه است .فاتحان عالم این لحظات را یادشان نمی رود و من می خواستم او فاتح میدان جنگ،، باور ها و خواستن های زندگی اش باشد. می خواستم راسخ تر شود برای یافتن و توجه بیشتر برای معیار های زندگی اش. تا فردا با شنیدن اسمی قلبش نتپد ، دستش نلرزد .تا فردا در منجلابی ترین قسمت یک رابطه بیاد بیاورد اوست که همیشه تصمیم گیرنده است و این دنیا دنیای باور های اوست. باور کنید من اصرار کردم ، تا نشود مرد تنهای شب ، تا او را با یک مصداق ،با یک صورتک، با یک خاطره نتوانند بکشند .تا او کسی نباشد که در هوا مانده و سپس رها شده ، کسی نباشد که در شب سیلی خورده. تا نشود مردی که ، هر آنچه که برای خود از این دنیا " سهم احساس" ش بود ،رو از دست داده. من خواستم اما نشد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۰
موکا ..
می گن آدم هارو باید روزای سخت شناخت، راس میگن؟ می گن باید ببینید روزای سخت چقدر حوصلتون رو دارن؟ چقدر براتون ارزش می زارن ؟ چقدر شرایط رو درک می کنن و براتون آرامش و تسکین ایجاد می کنن؟ چقدر پشت تون هستن و چقدر می تونن این شرایط نابسامان تحمل کنن؟ تا کجا از خودشون می گذرن؟ آیا اصن از خودشون می گذرن یا سکوت می کنن.  می گن آدم هارو باید روزای سخت شناخت . راس می گن؟ +قَالَ إِنَّمَا أشکُو بَثِّی وَ حُزنِی إِلَی اللهِ.... (یوسف_86)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۴
موکا ..
تمام زنانگی من را کشتند ... تمامیت من را گرفتند ... وکسی نباید می فهمید چه شده است... رازی دردناک... تمام هفته، تمام لحظات، تمام تصویر ها او را یاد یک‌جمله می انداخت:"من او را بی هوس می خواهم" او را با تمام حس زنانگی اش حس کرده بود، از کسی رنجیده نشده بود، ابدا_ابدا_ابدا_ زنانگی اش  بود که رنجیده بود. تمام این هفته این جمله در لیوان آبش نیز هم جریان داشت. "خب، قلب من اندازه یه نفر جا داره" و او با  تمام زنانگی اش رکب خورده بود، دلش تنگ هیچ کس نبود ، دلش برای هیچ آغوش و بوسه ای تنگ نبود، شما هیچ وقت متوجه نخواهید شداما زن بودن چیزی فراتر از فرد بودن است. زن بودن چیزی شبیه انسانیت نیست که بخواهید فقط به آدم های خوب داستان نسبت بدهید . زنانگی چیزی شبیه سگ وفادار خانه بی صاحابی بودن است. و او با تمام زنانگی اش رکب خورده بود... زنان رکب خورده به کجا می روند؟ باید درد دلشان را بکشند یا خودشان را؟ به او‌ گفته بود "خب قلب من اندازه یه نفر جا داره" او می دانست دوست داشته خواهد شد ولی قلب آن جای یک نفر را داشت ، عشق ش بی هوس بود و او را همانطور زیبا می خواست. او با تمام زنانگی اش رکب خورده بود... نه احساس تنهایی می کرد و نه غم . نه کسی را از دست داده بود و نه از کسی دلخور بود، می دانست نه رها شده است  و نه رها خواهد شد ، فقط فقط می خواست بدانند که زنانگی هیچ‌ گاه محصور یک‌نفر نیست ، یک زمان نیست. می خواست بدانند وقتی زنانگی زیر سوال برود . دست هایش شل می شوند، از نگاه مستقیم و‌گیرا می گریزد، اشکش دست خودش نمی شود، یکدفعه کارهای خانه و شخصی زیاد می شود و شب ها باید زود خوابش ببرد ،  بدانند که ، وقتی زنانگی زیر تیغ رفت، صبر زیاد می شود ، قد مهر دل بیشتر می شود. ولی دیگر حمال زنانگی اش نمی شود ... زنانگی اش... ه ه  زنانگی اش که رکب خورد باید یاد می گرفت من بعد مرد زندگی اش باشد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۰
موکا ..
اینکه "جان نش" در عین حالی که اسکیزوفرنی داشت ، هم نابغه بود و هاروارد تدریس می کرد و هم خوش تیپ بود و هم یه زن عالی هاروارد رفته زیبا و مهربان داشت ... همه و همه یک طرف قضیه است تاااازه خودش هم کلی (به جد می گویم کلی) آدم باحالی بود. حالی ما چی سالار؟ دلخوش یک دیوار ساده و چند حرف برای ساختن کلمات.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۰
موکا ..